کتاب خشم وهیاهو یکی از برجسته ترین آثار ادبی دنیا، رمانی به قلم ویلیام فاکنر آمریکایی می باشد. این کتاب در سال 1929 به چاپ رسید و بیشترین نقد و نظر را در میان آثار فاکنر به خود اختصاص داد. کتاب خشم و هیاهو از نظر محتوا کتابی بسیار پیچیده است که به همیین دلیل به افرادی که به کتاب خواندن آشنا نیستند یا به اصلاح تازه شروع به کتاب خواندن کردهاند پیشنهاد نمیشود.
ویلیام فاکنر در سال 1897 میلادی در می سی سی پی به دنیا آمد ولی چند سال بعد همراه با خانواده به شهر آکسفورد نقل مکان کرد.به علت مشکلات جسمانی نتوانست وارد ارتش شود اما به عنوان دانشجوی افسری وارد دانشگاه افسری یگان پرواز سلطنتی کانادا شد و در سال 1918 به عنوان افتخاری ستوان دومی نائل شد.
فاکنر به لطف لایحهی پذیرش سربازانی که از جنگ برگشته بودند، وارد دانشگاه می سی سی پی شد ولی یکسال بعد یعنی در سال 1924 ترک تحصیل کرد و در سال 1929 با استل اولدم ازدواج کرد. در طی سال های بعد در هالیوود نیز به فعالیت پرداخت و در آنجا تعدادی فیلم نامه هم نوشت . فاکنر در سال 1949 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و سخنرانی باشکوهی را انجام داد.
کتاب خشم و هیاهو بازگو کننده داستان فروپاشی یک خانواده در می سی سی پی است. این داستان در چهار فصل و توسط چهار راوی مختلف نقل میشود که هرکدام شخصیت های بسیار متفاوتی دارند و همین باعث پیچیدگی داستان میشود. خانواده کامپسون شامل پدر ( جیسون کامپسون ) ، مادر ( کاولین باسکومپ) و سه پسر به نام های کونتین ، جیسون و بنجامین و همچنین یک دختر به نام کدی میباشد.
فصل اول داستان را از زبان بنجی ( فرزند معلول ذهنی ) خانواده میشنویم. اکنون می دانیم که معلولیت ذهنی بنجی اوتیسم بوده است . بنجی شخصی در خود مانده است که مدام در گذشته سیر میکند. عنوان این فصل، «هفتم آوریل 1928» است که در واقع روز تولد بنجی میباشد . بنجی در این فصل مدام به تعریف از گذشتههای دور و نزدیک میپردازد و این باعث میشود که خواندن این فصل برای خواننده بسیار پیچیده شود. حضور کدی باعث آرامش بنجی است به شکلی که کدی وقتی به مدرسه می رود بنجی در زمین فوتبال منتظر بازگشتش می نشیند.
فصل دوم از زبان کونتین پسر بزرگ خانواده نقل میشود . خانواده با فروختن قطعه زمینی، فرزند بزرگشان یعنی کونتین را برای ادامه تحصیل به دانشگاه هاروارد فرستاده اند. این فصل هم مانند فصل اول پیچیدگیهای زیادی را برای خواننده پدید میآورد. کونتین علاقهای خارج از عرف به کدی (خواهرش) دارد . کدی نیز روابطی خارج از عرف با پسران دارد. در یکی از همین روابط است که کدی باردار میشود. مادر خانواده پس از مطلع شدن از خبر بارداری کدی، وی را به شهر دیگری میبرد و یک شوهر مصلحتی برایش پیدا میکند. کونتنین با این تصمیم مخالف است تا جایی که قصد دارد تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و با او از خانه فرار کند.
فصل سوم از کتاب خشم و هیاهو توسط جیسون برادر بدجنس خانواده بیان می شود.
جیسون شخصیت منفعت طلب کتاب خشم و هیاهو میباشد که در آینده زندگی میکند و همواره در حال نقشه کشیدن برای دیگران برای به دست آوردن منافع بیشتر است. در این فصل 15 سال از فوت پدر میگذرد و جیسون در این 15 سال عهده دار امور خانواده بوده است. اکنون او در حال طرح ریزی برنامهای است تا با بیرون کردن فرزند کدی از خانواده و ارسال او به پرورشگاه هزینه ها را کم کند. در تمام این سال ها جیسون به کدی این اجازه را نمی داد که فرزندش را ببیند. پیچیدگی رمان در این فصل کمتر شده است اما پیچیدگی های شخصیت جیسون همچنان رمان را در سطح بالایی از جذابیت نگه می دارد.
در این فصل با دلسی کلفت خانواده کامپسون ها همراه می شویم . داستان در این فصل از زبان دانای کل نقل می شود (سوم شخص). روایت در این فصل منظم می شود و همواره زمان حال را به تصویر می کشد. دغدغه ها واقعی تر و عینی تر می شوند و داستان رو به اتمام می رود.
خواندن کتاب خشم و هیاهو ویلیام فاکنر چندان آسان نیست. این کتاب را باید چند بار خواند تا بتوان داستان آن را به شکلی درست درک کرد. کتاب خشم و هیاهو بیشتر شبیه پازلی است که ذهن مخاطب را به چالش میکشد و از مخاطبش می خواهد با قراردادن تکه های پازل ( بخش های مختلف داستان) کنار هم داستان را درک کند. فاکنر در کتاب خشم و هیاهو به خوبی توانسته است با زمان بازی کند و آن را مفهومی برای گیج کردن مخاطش قرار دهد.در جایی فاکنر در خصوص کتاب خشم و هیاهو جمله ای نوشت که ذکر آن خالی از لطف نیست:
کتاب خشم و هیاهو را نوشتم و یاد گرفتم چگونه کتاب بخوانم.
تیم کتاب وب خواندن این کتاب را به افرادی که هنوز در کتاب خواندن حرفه ای نشدهاند پیشنهاد نمی کند اما اگر دنبال چالشی برای ذهن خود میباشید کتاب خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر می تواند بهترین انتخاب باشد. در پایان، توجه شما را به 5 نکته مهم در خصوص کتاب خشم و هیاهو دعوت می کنیم:
ویلیام فاکنر کتاب خشم و هیاهو را در سال 1929 نوشت. قبل از آن سه رمان دیگر نوشته بود که همهی آن داستان سرراست و آسانی دارند. کتاب خشم و هیاهو اولین رمانی است که ویلیام فاکنر سبک پیچیدهی خود را در آن وارد میکند. بعد از کتاب خشم و هیاهو، سبک نوشتههای ویلیام فاکنر دشوار میشود: اولاً راوی داستان چند بار تغییر میکند و ممکن است حرفهای ضد و نقیضی از آدمها بشنویم که شاید تا آخر داستان معلوم نشود کدام راست میگوید. ثانیاً فاکنر ناگهان از میان گفتوگوی آدمها، وارد ذهن یکی از آنها میشود و گفتوگوی او با خودش را دنبال میکند. بنابراین کتاب خشم و هیاهو آسان نیست و معمولاً مجبور میشوید یک بخش یا حتی کل کتاب را دوباره بخوانید. ولی اگر صبور باشید، مطمئناً از داستان لذت میبرید. مثلاً فصل اول کتاب خشم و هیاهو از زبان بنجی است که عقبماندهی ذهنی است و هرچه میبیند و میشنود یا بدون رتوش و تغییر و درست مثل دوربین گزارش میکند و هیچ تفسیری از ذهن خودش وارد داستان نمیکند. به همین خاطر کمی طول میکشد تا به شیوهی حرف زدنش عادت کنید. ولی وقتی با سبک حرفهایش آشنا شدید، میبینید که فاکنر چقدر زیبا دنیا را از چشم یک آدم کندذهن به ما نشان میدهد.
شاید موقع خواندن کتاب خشم و هیاهو تعجب کنید که چرا کوئنتین بعضی وقتها پسر است و بعضی وقتها دختر! وقتی روایت بنجی را در فصل اول میخوانیم، شاید اول متوجه نشویم که او از دو کوئنتین حرف میزند که یکی از آنها دختر است. ولی او نمیتواند این چیزها را درست برای ما روشن کند، به خاطر همین شاید گیج شویم.
نمایشنامهی مکبث شکسپیر دربارهی شخصی است که برای رسیدن به قدرت، میخواهد همه را از پیش رو بردارد. ولی بعد از موفقیت، گرفتار مصیبت میشود. زیرا دشمنانش علیه او توطئه میکنند، همسرش خودکشی میکند، و دچار ناامیدی میشود. اینجاست که میگوید:
زندگی داستانی است که از زبان آشفتهمغزی روایت میشود
و سرتاسر خشم و هیاهو است،
ولی بیمعنا!
شاید بتوان گفت داستان کتاب خشم و هیاهو هم داستان زندگی است که از زبان آشفتهمغزی به نام بنجی روایت میشود. جالب اینجاست که برادر بزرگتر بنجی یعنی جیسن بسیار شبیه مکبث است، زیرا همیشه طمع دارد و فکرش مشغول آینده است. و برادرش کوئنتین مانند همسر مکبث خودکشی میکند و زندگی خواهرش یعنی کدی مانند او نابود میشود.
کتاب خشم و هیاهو چهار فصل دارد که سه فصل از آن دربارهی اتفاقی که در روزهای ششم و هفتم و هشتم آوریل روی میدهد و یک فصل از آن مربوط به ماجرایی در چند سال قبل است. اتفاق اولی میان جیسن (برادر بزرگ) و کوئنتین (خواهرزادهی او) میافتد. کوئنتین پول جیسن را میدزدد و فرار میکند و جیسن به دنبال اوست. این اتفاق بهانهای میشود تا هرکدام از اعضای خانواده، دوران گذشتهی خانواده را در ذهن خود مرور کنند. ولی هرکدام از آنها بخش ویژهای از گذشته و حال را تعریف میکنند تا اینکه بالاخره در فصل آخر، مستخدم آنها یعنی دیلسی تصویر کامل را در اختیار ما میگذارد. مثلاً فصل اول از زبان بنجی است که اصلاً درک درستی از زمان ندارد و زمان برایش مهم نیست. ولی فصل بعدی از زبان برادرش کوئنتین است که بهشدت درگیر زمان است و حتی دربارهی زمان فلسفهبافی میکند:
پدر میگفت ساعتها زمان را میکُشند. میگفت زمان تا وقتی چرخهای کوچک با تقتق آن را پیش میبرند مرده است؛ زمان فقط وقتی زنده میشود که ساعت میایستد.
فصلی از کتاب خشم و هیاهو که کوئنتین روایت میکند، پر از اشارههای جورواجور به زمان است:
پدر میگفت انسان مساوی است با سرجمع بدبختیهایش؛ شاید فکر کنی بالاخره بدبختی خستهاش میشود، ولی آن وقت، خودِ زمان است که مایهی بدبختیات میشود.
و در نهایت در فصل آخر که از زبان مستخدم خانه میشنویم، همه چیز روشن است و جای گذشته و حال در آن مشخص است:
در به داخل اتاق باز شد. جیسن لحظهای توی در ایستاد و اتاق را از دیده پنهان کرد، بعد کنار رفت. با صدای کلفت و ملایمی گفت «بروید تو». رفتند تو. اتاق اتاقِ یک دختر نبود. اتاق هیچکس نبود، و بوی خفیف عطر و کرم ارزان و چندتا وسایل زنانه و دیگر نشانههای تلاش خام و بیهوده برای زنانه کردن اتاق که جز بر بیهویتی آن چیزی نیفزوده بود، حالت مرده و باسمهای اتاقهای کرایهای را به آن داده بود.
ویلیام فاکنر بارها گفته است که کتاب خشم و هیاهو را بیشتر از بقیهی رمانهایش دوست دارد، زیرا در این کتاب پنج بار سعی میکند قصهای را روایت کند ولی شکست میخورد. منظور او چهار فصل اول است که هر بار از زبان یکی از شخصیتها روایت میشود. و بار پنجم قطعهای بود که سالها بعد به کتاب اضافه کرد و امروزه به «ضمیمهی کامپسن» معروف است. فاکنر در این ضمیمه تاریخچهی خانوادهی کامپسن را از قرن هجدهم در اسکاتلند تا قرن بیستم در جنوب آمریکا دنبال میکند.
کتاب خشم و هیاهو ماجرای زندگی آدمهایی است که مدام «میخواهند بگویند» ولی نمیتوانند. یکی بهخاطر عقبماندگی ذهنی، دیگری بهخاطر فشار درد و رنج، دیگری زیر بار سنگین حسادت و طمع. و به همین خاطر حرفهای آنان نهایتاً چیزی جز خشم و هیاهو نیست:
میخواستم بگویم، و او را گرفتم و میخواستم بگویم، و او جیغ زد و من میخواستم بگویم و میخواستم و شکلهای روشن بنا کردند به ایستادن و خواستم بیرون بیایم. خواستم آن را از روی صورتم بردارم، اما شکلهای روشن دوباره میرفتند. آنها به بالای تپه میرفتند به آنجا که افتاد و دور شد و خواستم گریه کنم. اما وقتی نفسم را تو دادم، نتوانستم نفسم را دوباره بیرون بدهم و گریه کنم، و خواستم خودم را از افتادن از بالای تپه نگه دارم و از تپه به داخل شکلهای روشن و چرخان افتادم.
کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر را صالح حسینی و بهمن شعلهور به فارسی ترجمه کردهاند و انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات نیلوفر این ترجمهها را منتشر کرده است.
«تراژدی ما امروز ترسی جسمی، جهانی و همگانی است؛ و آنچنان دیر پاییده است که اکنون حتی میتوانیم آن را بر خود هموار کنیم».
خشم و هیاهو توانایی فاکنر در بازآفرینی فرایندِ تفکر ذهن انسانی است؛ آغاز بنیادین آنچه جریان سیال ذهن میخوانند.
معرفی کتاب روشنایی در اوت (1932)
شش فصل آغازین روشنایی در اوت حاوی خلاصۀ کل داستان است. روایت آن بسیار متعارفتر از رمانهای قبلی فاکنر است و بیش از هر چیز به گذشتۀ شخصیتها بر میگردد و اینکه چگونه گذر آنها به جفرسن و این یک هفتۀ سرنوشتساز در ماه اوت افتاده است. شخصیتها غالباً به سه دسته تقسیم میشوند، هرچند گاهی دستهها در هم تداخل میکنند. شخصیتهای سه فصل آغازین عبارتاندر از لینا گروو، زنی باردار و مجرد که شهر به شهر به دنبال دوست فراریاش می-گردد؛ بایرِن بانچ، کارگر کارخانه؛ و کشیش گِیل هایتاور که خلع لباس و رسوای شهر شده است. بایرن اینگونه وارد داستان میشود که ادعا میکند در مورد مردی که خود را جو کریسمس مینامیده و میگویند به تازگی زنی به نام جوانا بردِن را کشته است، ”حقیقت ماجرا“ را میداند. لینا، جو و هایتاور در مرکز تمام کنشهای روشنایی در اوت قرار دارند.
بند آغازین فصل 6، یکی از مشهورترین بندها در تمام آثار فاکنر است و درک آن میتواند کلید فهم کل رمان باشد: ”یاد باور میکند پیش از آنکه شناخت به یاد بیاورد.“ این جمله در نخستین نگاه به مشتی واژۀ هممعنی میماند، ولی هرچه پیش می-رویم معلوم میشود فاکنر تمام این اسمها و فعلها را به دقت از هم متمایز میکند؛ راوی در ادامه میگوید: ”یاد باور میکند، بسیار بیش از آنکه به خاطر بیاورد و حتی بیش از آنکه شناخت سر در بیاورد؛“ و میگوید اینگونه ”میداند به یاد میآورد باور میکند“:
دهلیز بنایی سرد و به هم ریخته و پژواکین با آجرهای سرخ تیره از دودکشهای خودش و دیگران، در میان محوطۀ لمیزرع خاکسترگرفتۀ کارخانههای دور از شهر و محصور میان سه متر فنس آهن و سیم مانند زندان یا باغ وحشی که مشتی خلوضع بی-هدف در آن میپلکند، با بچهسهلاهای یتیم عین هم مثل گنجشک دوروبرشان با جین آبی که همه را میتوان شناخت ولی نمی-توان به یاد آورد، بیتغییر مانند دیوارهای دلگیر و پنجرههای دلگیری که دودۀ سالیان دودکشها در باران مثل اشک سیاه از آنها پایین میآید.
یاد اینگونه مانند مجموعهای نسنجیده و ناخودآگاه از تجربههای زیسته سرازیر میشود، در حالی که شناخت در زندگی فرد، نقشی فعال و سنجیده و آگاهانه دارد. در ادامۀ این بند، رمان به گذشته بازمیگردد و مفصلاً به رویدادهایی در زندگی جو کریسمس میپردازد که او را از کودکی یتیم به مردی تبدیل کرده که امروز بایرن بانچ تصادفاً با او آشنا شده است. هویت جو نیز درست مانند واژهپردازیهای بدیع فاکنر در بندی که نقل کردیم، محصول در هم تنیدن تجربیات فشرده و غالباً متناقض است. نخستین نمونۀ این تجربهها زمانی روی میدهد که او در پنج سالگی صدای مسئول تغذیۀ پرورشگاه را میشنود که با پزشک آنجا مشغول کاری است. مسئول تغذیه جو را در حالی در کمد پیدا میکند که در سکوت و تاریکی و در انتظار برای اینکه دو بزرگتر آنجا را ترک کنند، مقدار زیادی خمیردندان خورده و بالا آورده است: ”در تاریکی مطلق و سرشار از بوی زنانۀ صورتی، چمبک زده در پشت پرده با دهانی کف کرده از خمیر صورتی، به صداهای درونش گوش میداد و انتظار آن اتفاق عجیب را میکشید. و اتفاق افتاد. منفعل و با تسلیمی تمام و کمال به خود گفت: «خب، اینم از من»“. اینگونه است که از همان سالهای آغازین کودکی، نوعی ایمان و تقدیرباوری به او دست میدهد که در بزرگسالی و پیش از مرگ جوانا بردِن، به روحیۀ اصلی او بدل میشود: ”با تناقضی آرام بر این باور بود که بندۀ بیارادۀ تقدیری است که باور داشت به آن باور ندارد. پیش از آنکه دست به کاری بزند به زمان ماضی به خودش میگفت باید این کار را میکردم“.
آنچه در وجود او مزید بر این تقدیرباوری میشود، ایمان او در کودکی به قانون حاکم بر خطا و تنبیه است: ”او بر این باور بود که چون نطفهاش در گناه بسته شده، شکنجهها عقوبتی است که با تأخیر دامن او را گرفته است“. شدیدترین تنبیه از جانب مسئول تغذیۀ پرورشگاه _که بعدها به دفعات در زندگی جو روی میدهد_ تنبیهی نژادپرستانه است. او جو را ”تخم کاکاسیاه“ خطاب میکند و ترتیبی میدهد تا کودک را به ”یتیمخانۀ سیاهان“ منتقل کنند ولی پیش از آنکه موفق شود، سرپرست جو او را به خانوادۀ مکیکِرن میسپارد. در آنجا هر بار جو خطایی مرتکب میشود، بیمعطلی از آقای مکیکرن تنبیهی آشکار و از طرف خانم مکیکرن رفتاری آبزیرکاه مانند رفتار مسئول تغذیۀ پرورشگاه دریافت میکند. همین مایۀ خط و ربط خاطرات در ذهن او میشود و به این باور میرسد که همۀ ”مردان“ به یک شیوه و همۀ ”زنان“ به شیوههای متعدد و پیشبینیناپذیر رفتار میکنند. نخستین تجربههای او از عشق و رابطۀ جنسی همین باور را در او تقویت میکند. ظاهراً آنچه آغاز و پایان رابطۀ او با جوانا بردِن را اینگونه رقم میزند، این است که او مردان را به روشنایی و قدرت و تنبیه، و زنان را به نهانکاری و تاریکی و تغذیه و تهوع نسبت میدهد. جو پس از آمیزش مختصری با دخترکی سیاهپوست، ”شتابزدگی او و شدت سیاهپوستی و زنانگیاش جو را کلافه میکند“ و او را کتک میزند و با پسرهای دیگر کتککاری میکند تا وقتی که ”دیگر اسمی از دختر در کار نباشد. تا توانستند همدیگر را زدند؛ انگار بادی میان آنها برخاسته و همه را رُفته و رفته“.
جو در سراسر عمرش نمیتواند دلالتها و باورهای نژادپرستانه را از تصورات و باورهای شخصیاش تمایز دهد؛ آنچه در یاد او _یاد به معنایی که در جملات آغازین فصل 6 رمان دیدیم_ نقش بسته، باورهای نژادپرستانه است. وقتی احتمال دورگه بودنش را برای نخستین معشوقش فاش میکند، دختر تردید میکند و او در پاسخ میگوید: ”نمیدانم. خودم فکر میکنم دورگهام“. بعدها همین را برای جوانا بردِن تعریف میکند و او میگوید: ”از کجا میدونی؟“ و جو پاسخ میدهد: ”نمی-دونم... اگه نباشم، مردهشور این عمری را ببره که تلف کردم“. بیشک چنین است: او همۀ عمر را صرف آن کرده که هم در دنیای سفیدپوستان زندگی کند و هم در دنیای سیاهان؛ و عاقبت در خود هیچکدام نبوده است. فرهنگ آمریکا به او اجازه نمیدهد این دو دنیا را یکجا تجربه کند؛ یا حتی دنیای سفیدپوستها را تجربه کند، زیرا آنها او را تا حدودی سیاه میدانند _یا میپندارند. لوکاس برچ، پدر بچۀ لینا، به لینا میگوید: ”آره جون خودت... بنداز گردن من. بنداز گردن سفیدپوستی که میخواد با اطلاعاتی که داره کمکت کنه. قتل را بنداز گردن یه سفیدپوست و بذار کاکاسیاه فرار کنه“ و به همین راحتی می-تواند تمام سوءظنها در مورد اتهام قتل جوانا را از خود برطرف کند. به قول بایرِن: ”اصلاً انگار خودش هم میدونست مخ همه را به کار گرفته“. درست در وسط رمان، جو و جوانا در نقطهای حساس از رابطهشان روی تخت نشستهاند و با هم حرف میزنند. جوانا دربارۀ سابقۀ نژادپرستی در خانوادهاش میگوید و اینکه الغای بردگی در این خانواده از نسلی به نسل دیگر شکل تحریفشدهای به خود گرفته است. پدر جوانا در چهار سالگی دست او را گرفته و بر سر قبر پدربزرگ و بردارش برده و به او گفته که ”اونها را سفیدپوستها نکشتند، بلکه نفرینی کشت که خدا بر سر نژاد آدمی نازل کرد، قبل از اینکه پدربزرگت یا برادرت یا تو یا من حتی روحمون خبردار بشه. یه نژادی از بشر محکوم و ملعون شد به اینکه تا ابد جور گناهای نژاد سفید را بکشه“. جوانا از آن پس، سیاهان را به چشم دیگری مینگریست:
ولی از اون به بعد دیگه به چشم من آدم نبودند، یه چیزی بودند، یه سایهای بالای سر من، بالای سر همۀ ما سفیدپوستها، بالای سر همه. به همۀ بچههای سفیدپوستی فکر میکردم که به دنیا میاومدند و حتی قبل از اولین نفسشون زیر این سایۀ سیاه بودند. تا جایی که یادمه این سایۀ سیاه را به شکل یه صلیب میدیدم. انگار همۀ بچههای سفیدپوست حتی قبل از کشیدن اولین نفس تو این دنیا، تقلا میکردند که از چنگ این سایه فرار کنند. سایهای که نه فقط بالای سرشون، که زیر پاشون هم بود. تمام دور و برشون را گرفته بود، جوری که انگار چارمیخشون کرده باشند به این صلیب... نمیدونم اون روزها این برام مثل خواب بود یا بیداری. ولی وحشتناک بود. شبها جیغ میزدم. آخرش به بابام گفتم، سعی کردم بهش بگم. میخواستم بهش بگم باید از زیر این سایه فرار کنم، وگرنه میمیرم. اون بهم گفت: «نمیتونی. باید تقلا کنی، سرت را بالا بگیری. ولی برای اینکه بتونی سرت را بالا بگیری، باید این سایه را از روی خودت بلند کنی. ولی هیچ وقت نمیتونی تمامقد بلندش کنی.»“
پدر به جوانا آموخته که سیاهان را نه به چشم ”آدم“، بلکه به چشم ”چیز“ی ببیند که هرگز نمیتواند ”تمامقد از روی خود بلند کند“و این درد و رنج در ذهن او به مهمترین استعاره از مسیحیتی تبدیل میشود که پدر به آن باور دارد. در خانوادۀ مکی-کِرن، انجیل را در پستو نهان کردهاند و کتاب اصول عقاید را بیرون گذاشتهاند و جوانا به صلیبی اعتقاد دارد که از جنس کودکانِ نفرینشده است؛ فاکنر به وضوح تمام، به ایدئولوژیهایی حمله میکند که انسانها را به مشتی شیء فرو میکاهد.
در این رمان، روابط متعددی میان دین، نژاد، جنس و جنسیت برقرار میشود و هر یک غالباً به شکلی ناخوشایند بر دیگری اثر میگذارد. مثلاً جو بر این باور است که در هشت سالگی زمانی ”مرد شده“ که بر خلاف دستور مکیکِرن از خواندن ادعیه سر باز زده است؛ ولی این واقعیت مهم را نادیده میگیرد که همان شب، در هشت سالگی، غذایی را که خانم مکیکِرن برایش آورده ”مثل یک وحشی، مثل یک سگ“ خورده است. مردمی که دور خانۀ سوختۀ جوانا و جنازۀ جمع میشوند، این را جرمی میدانند که ”نه یک سیاهپوست، بلکه سیاهان مرتکب شدهاند و میدانستند، باور داشتند و امیدوار بودند به او تجاوز هم شده باشد: یک بار قبل از بریدن سرش و یک بار بعد از آن“. در اواخر رابطۀ جوانا و جو، جوانا برای او دعا میکند و می-خواهد او نیز دعا کند و همین جو را به هراس میاندازد: ”وقتی جو به رختخواب میرود به پایین، روی زمین کنار تخت، نگاه میکند و انگار جای پای جوانا که برای دعا زانو زده را میبیند و چنان نگاهش را میدزدد که گویی آنها به مرگ نگاه کردهاند“. دعواهای آنها در این مرحله به زادن تنها فرزندانشان در تمام عمر میانجامد، آنجا که ”اندکی دیگر در میان سکوت تاریکی میایستند که پر است از ارواح گناهان و سرخوشیهای مرده که گویی از صلب آنها پایین آمدهاند؛ و بیرمق و وامانده ولی نستوه به چهرۀ محو و بیحرکت همدیگر نگاهی میکنند“. وقتی آدم خلوضعی مانند داک هاینزِ پیر ماجرای حرفهای جو به سرپرست سیاهپوست پرورشگاه را تعریف میکند، تمام این مسائل به شکل رقتباری در روایت او به هم میآمیزد:
برگشت به طرف گفت: ”من کاکاسیاه نیستم“، طرف هم گفت: ”آره، تو از کاکاسیاه هم بدتری. خودتم نمیدونی چی هستی. تازه، هیچ وقت هم نمیفهمی. عمری زندگی میکنی و آخرش هم میمیری ولی هیچ وقت نمیفهمی“. جو برگشت گفت: ”خدا که کاکاسیاه نیست“، سیاهه هم گفت: ”ها، فکر کنم فقط تو بدونی خدا چیه، برای اینکه هیچکس غیر خدا نمیدونه تو چی هستی.“ ولی خدا اونجا نبود که جوابش را بده.
خدایی در کار نیست که جواب آنها را بدهد و این موجودات فانی ناچارند خودشان جوابی دست و پا کنند.
کشیش گِیل هایتاوِر میگوید به این جواب رسیده است. او در جوانی همراه همسر جدیدش به جفرسن آمده تا مسئولیت کلیسای ناحیه را بر عهده بگیرد، زیرا در کودکی شنیده که پدربزرگش در جنگ داخلی آمریکا در این شهر جان باخته است. وسواس فکری او مایۀ کدورت میان زن و شوهر شده و همسرش به شکلی مشکوک در هتل ممفیس مرده است. از آن پس، او از کلیسای پرسبیتری طرد شده و مردم جفرسن او را به عنوان بلاگردان در میان خود پذیرفتهاند. هایتاور در حال حاضر فقط با بایرن بانچ معاشرت دارد و بعدازظهرها از شفق تا تاریکی شب، از پنجرۀ اتاقش بیرون را تماشا میکند و تاختوتاز پدربزرگش در روزهای جنگ در این خیابانها را در خیال میپرورد. بایرن نخست خبر قتل جوانا و اندکی بعد، اخبار عجیبتری را به گوش هایتاور میرساند: زن جوان بارداری وارد جفرسن شده و به دنبال مردی به نام لوکاس برچ میگردد. ولی زن بجای برچ، با بانچ آشنا میشود و بانچ ”برخلاف تربیت خشک و متعصب روستاییاش که مستلزم حفظ بیکم-وکاست حرمت جسم است، عاشق او میشود“. بایرن به حامی لینا بدل میشود و در این ماجرا، هایتاور را محرم راز خود میداند. بنابراین، شبکۀ عجیبی از روابط میان شخصیتها شکل میگیرد که با تصورات کلیشهایِ جو کریسمس دربارۀ آدمها ناهمخوان است. زندگی در نظر جو ”خیابانی است که باید پانزده سال آزگار در آن دوید“، ”دایرۀ“ فروبستهای که گریزی از آن نیست. زندگی هایتاور در خانهای مجاور خیابانی در شهر آرام و قرار میگیرد. ماجرای لینا هم، در ابتدای رمان، از جاده آغاز میشود: ”لینا نشسته بود کنار جاده و دلیجانی را تماشا میکرد که از تپه بالا میآمد و به او نزدیک میشد؛ به خودش گفت: «از آلاباما تا اینجا اومدم: اینهمه راه. از خود آلاباما تا اینجا پای پیاده. اینهمه راه»“. لینا در پایان رمان نیز در سفر است و این بار کودکش و بایرن بانچ را با خود همراه کرده است: ”لینا گفت: «خلقت خدا را بنازم! بدن آدم چه طاقتی داره. دو ماه نشده از آلاباما اومدم اینجا، جخ باید راه بیفتم برم تنِسی“. او نه فقط زنده است و زندگی میزاید، بلکه راه خود را تا بیرون از رمان نیز ادامه میدهد. لینا علاوه بر این، در وجود مردم بیگانههراس و نژادپرست این شهر، که زنان و مردانش از درک همدیگر عاجزند، بهترین صفات را بیدار میکند. وقتی هایتاور با لینا حرف میزند، صفا و صداقت او و علاقهاش به بایرن، تمام کلیشههای ذهنی هایتاور را، که گمان میکند او زنی باردار است که دربهدر به دنبال شوهر میگردد، در هم میشکند. لینا، زمانی که منتظر است تا بایرن لوکاس را پیدا کند و نزد او بیاورد، به هایتاور میگوید بایرن به او پیشنهاد ازدواج داده ولی او نپذیرفته است:
«امروز صبح حدود ساعت ده برگشت و هیچی نشده دوباره رفت. فقط اونجا وایستاد، و دو باره رفت.» لینا گریه میکند و های-تاور مانند هر مردی که در برابر گریۀ زنان مستأصل میشود او را تماشا میکند. سپس صاف میایستد، کودک در بغل، با گریه و با صدایی نه بلند و نه خشک، بلکه با ذلتی خوددار و یأسآلود، بیآنکه صورتش را پنهان کند. «هی ترس به دلم میندازی که بهش جواب رد دادم یا نه. من بهش گفتم نه ولی تو هی منو نگران میکنی و میترسونی. حالا هم که رفته. منم دیگه نمیبینمش.» هایتاور آنجا نشسته است و لینا بالاخره سرش را به زیر میاندازد. هایتاور برمیخیزد و کنار زن میایستد، دستش را روی سر او میگذارد و با خود میگوید خدا را شکر، خدایا کمکم کن. خدا را شکر، خدایا کمکم کن.
”خدا را شکر“، شاید به خاطر معرفتی که در وجود این زن هست و شاید به خاطر اینکه بایرن رفته است. ”خدایا کمکم کن“، زیرا هایتاور اکنون در جایگاه خطیری ایستاده که باید از آنجا زندگی خودش را مرور کند.
او زمانی به این نکته پی میبرد که در افکار خودش، از بایرن ”بهخاطر تمام خوبیهایی که در حق من روا داشته“ سپاسگزاری میکند، ولی راویْ حس آرامش او را با این هشدار درمیآمیزد که ماجرا با کمک به لینا برای به دنیا آوردن بچهاش ”خاتمه نمییابد. چیز دیگری هم در انتظار اوست“. چیز دیگر این است که پِرسی گریم و دار و دستهاش جو کریسمس را تا آشپزخانۀ هایتاور تعقیب و به او تیراندازی میکنند، همانجا او را اخته میکنند و ”تصویر جنازۀ او در میان طوفان سیاه گلولهها تا ابد در یاد آنها نقش میبندد“. هایتاور در یک روز واحد شاهد آغاز و پایان زندگی آدمی است و این زادن و مردن تلنگری است که زندگی فلاکتبار و مرگ تأسفآور همسرش را در یاد او زنده میکند. او از این یاد هراس دارد: ”نمیخوام بهش فکر کنم. نباید بهش فکر کنم. جرأت ندارم بهش فکر کنم“. ولی فکر میکند: ”اگر من پدربزرگ مردهام در لحظۀ مرگش باشم، پس زنم، یعنی زن نوهش... قاتل زن نوۀ من، چون من نه دیگه میتونم نوهم را ببخشم، نه بکشم“. فاکنر تصویر مرگ در نظر های-تاور را، با اشارهای زیبا به عنوان رمان، اینگونه توصیف میکند:
در فضای کمنور اوت که به زودی شب بر آن سایه میاندازد، گویی تابش ضعیفی مانند هاله دور تا دور آسمان را فرا میگرفت. هالهای پر از چهره. چهرههایی عاری از رنج، عاری از همه چیز: نه دهشتی، نه دردی و نه حتی گلهای. چهرههایی آرام که گویی به مرتبۀ خدایی رسیدهاند؛ چهرۀ هایتاور نیز یکی از آنها بود.
در این میان، جو کریسمس ”دو چهره دارد که گویی مدام... یکی از آنها تقلا میکند از دیگری و نیز از پرسی گریم خلاصی یابد“ و بعد، ”در وجود او سیلی است که عاقبت بند را میگسلد و همه چیز را با خود میبرد“. دیرزمانی نیست که کشیش هایتاور به زندگی برگشته است، ولی ناچار میشود دوباره از آن روی بگرداند. سرگذشت او رشتۀ زندگی لینا و جو را به نقطهای واحد میرساند و سرگذشت آنها زندگی او را کامل میکند. وقتی فروشندۀ دورهگرد بایرن و لینا و کودکش را به آلاباما میبرد، سرگذشتهای به هم آمیختۀ روشنایی در اوت به راه آینده میرود.