معرفی رمان نامناپذیر
اثر ساموئل بکت؛ ترجمهٔ سهیل سمی؛ نشر ثالث
لحن درماندۀ گوینده از همان آغاز در قالب پرسشهای پیاپی و کوتاه او هویداست: ”حالا کجا؟ حالا کِی؟ حالا کی؟ بی-چندوچون. من، گفتنِ من. بی فکر. پرسشها، فرضها، اینطور نامیدنشان“ (267). گوینده بیوقفه از وضعتیش میگوید، ولی کوشش او برای بیان آن دایماً به بنبست میخورد. هرچه دربارۀ جا و پیرامونش میگوید را بلافاصله انکار میکند و ”دروغ“ مینامد. بهعلاوه، هربار از شخصی یا قصهای میگوید، هویتش با آن در میآمیزد. مثلاً ماهود در ابتدا یکی از ”فرستادگان“ است، ولی بعد جزئی از او میشود. وقتی ماجرای جانشینِ ماهود را میگوید که در خمرهای زیر صورتِ غذای رستورانی گیر افتاده، این جانشین هم در قصه است و هم وصف دیگری است دربارۀ وضعیت راوی، که در زمان حال و از زبان اولشخص گفته میشود. حتی خودِ نامناپذیر نیز –هرچند مدعی است صرفاً دستورهای ”آنها“ را گزارش میکند- دربارۀ خمرهاش میگوید ”بودنش در چنین جایی، که البته دربارۀ واقعی بودنِ آن هم زیاد بحث نمیکنم، چندان باورپذیر نمی-نماید“ 316).
تمام این مخلوقات و روایتها ناپایدار و باورناپذیرند و با محو شدنشان، نامناپذیر را در تنهایی یأسآورش تنها میگذارند. پس از ماجرای بازگشت بدفرجام ماهود به خانه (که نخست در زمان گذشته روایت میشود ولی سپس به بیان اولشخص تبدیل میشود)، نامناپذیر با کجخلقی میگوید ”دیگر این اراجیف بس است. من هرگز جایی جز همینجا نبودم، هیچکس من را از اینجا بیرون نبرد“ (297). باورناپذیریِ صحت قصهها و انکار بلافاصلۀ آنها توسط راوی، نشان از آن دارد که نام-ناپذیر نیز صرفاً یکی از همین مخلوقات ساختگی است. او نیز نه خالق قصهها، بلکه یکی دیگر از فراوردههای متن است. بدون نگارش این کلمات بر صفحه، بدون نقش بستن این حروف سیاه، نه مالوی در کار میبود، نه مالون، و نه نامناپذیر. اضمحلال نفسانیت در رمان آخر تأکیدی است بر این نکته که این شخصیتها هم بهاندازۀ بافتههای ذهنشان تخیلی و غیرواقعیاند. قاعده حکم میکند که برای آنچه میخواهیم سلسلهمراتبی قائل شویم –یعنی آنجا که یکی از شخصیتهای رمان داستانی را تعریف میکند، قاعدتاً این داستان از خودِ رمان کمتر ”واقعیت“ دارد. ولی نامناپذیر نشان میدهد که همه-چیز –حتی خود او- محصول سرازیر شدن واژهها بر صفحه است.
هربار صریح سخن میگوید، با تأسف بسیار نتیجه میگیرد که همۀ اینها دروغ است، و دوباره خودشناسیِ نافرجام دیگری را آغاز میکند. آنچه برای ما باقی میمانَد، روایتی سرگشتهتر،یأسآورتر و عذابآورتر از دو رمان قبلی، و متنی دشوارخوانتر از آنهاست. اگرچه داستانهایی که مالوی و مالون میبافند عجیب و باورنکردنی است، ولی خواننده از منطق درونی آنها سر در میآورد، و به همین خاطر از روایتی منسجم پیروی میکند. ولی در نامناپذیر، دنبال کردن رشتۀ روایت بسیار دشوارتر است. نثر رمان نیز قطعیت و دقت و صراحت بسیار کمتری دارد. حالوهوای آن ناگهان از غم از به سرگشتگی، خشم، و استیصال تغییر میکند. روایت آن پر است از تناقض، تغییر منظر، دوسویگی، و ابهام. متن رمان نهفقط خفت و زوال نفسی را به تصویر میکشد که در مخمصۀ واژگان و حالتهای مختلف فرو رفته، بلکه فرم پرفراز و نشیب آن نیز همین وضع را به فعلیت در میآورَد.
بااینحال، از خلال همین عدم قطعیت، بارها پرسشهای دشواری دربارۀ برهمکنش زبان و نفس سر بر میآورد. این پرسش-ها نه از منظری عینی و فلسفی، بلکه از منظری عمیقاً درگیر و گرفتار در منجلاب خودگویی و خودآگاهی بیرون میزند. نام-ناپذیر با کنار زدن احساسات و ادراکات آشنایی که مایۀ خودآگاهی و احساسِ ”من هستم“ و باور به انسجام و پیوستارند، بنیادهای آگاهی و خودآگاهی را میکاود. نامناپذیر با پرده برداشتن از گسست میان ”منِ“ اندیشنده و ”منِ“ موجود، مهم-ترین اصل دکارت (”میاندیشم پس هستم“) را ناکار میکند. چنانکه پیشتر گفتیم، ”من“ واحدی برای به بیان درآمدن وجود ندارد. سوژه به محض آنکه خودش را به منزلۀ نفس بنامد یا تشخیص دهد، به دو شقِ دریابنده و دریافته دوپاره میشود. نام-ناپذیر در همان اوایل رمان میگوید ”به نظر حرف میزنم، این من نیستم، دربارۀ من نیست“ (267). و در اواخر میگوید ”مشکل از ضمایر است، نامی نیست، برای من، ضمیری برای من نیست، کل مشکل این است، این، این هم یک جور ضمیر است، پس این هم نیست، من این هم نیستم“ (372). نفسهای متکثری که ”منِ“ گوینده در سرتاسر رمان تشخیص میدهد، در هم فرو رفتنهای آفریننده و آفریده، اولشخص و سومشخص، حال و گذشته، همگی تا حدودی به دلیل دشواریِ ناشی از نفسِ سخنگو یا بیانگر است.
علاوه بر این در سرتاسر رمان، مشکلات پیش روی حدیث نفس مایۀ نوعی خصومت با زبان و نامگذاری است. بکت هنرمندی است بسیار موشکاف و سخنپرداز، ولی در اینجا زبان را ”گناهی مدید علیه سکوتی که ما را احاطه کرده“ می-نمایانَد (345). او در تمام آثار دوران پختگیاش، نسبت به هرگونه هنرپردازی، نوعی سختگیری و نارضایتی دارد. در دو رمان قبلی نیز آثار ناخوشایندی نسبت به هر نوع نوشتن و قصهپردازی به چشم میخورَد. مالوی میخواهد ”هرچه متن است نابود کند“ و ”تمام حفرههای کلمات را بپوشاند تا صفحۀ خالی و سفیدی بمانَد و کلِ این ماجرای وحشتناک درست همانطوری بنماید که هست، فلاکتی بیکلام، بیمعنا، بیحاصل“ (14). مالون هم از ”ملالِ“ قصهگویی به تنگ آمده و دیگر نمیخواهد به خودش ”دروغ“ بگوید، و در اواخر داستانش میگوید تمام این شخصیتهای ”بهانهای بوده برای نرفتن سر اصل مسئله“ (254). هرچه درونگرایی در سهگانه عمیقتر میشود، ناخرسندی از انباشت و تحریفهای زبان بالا می-گیرد. بکت پس از جنگ در پی هنری بود که به قول کراپِ سیونهساله، مبتنی باشد بر ”ظلمتی که همیشه کوشیده پنهان کند“. ولی تلاش برای به بیان در آوردن ”ناگفتنی“ تلاشی است نهایتاً محتوم به شکست، زیرا لاجرم آنچه را میخواهد به بیان در آورَد، تغییر میدهد. نمیتوان ظلمت را روشن کرد و همچنان ظلمت نگه داشت. چنانکه بارها در آثار بکت دیدهایم، زبان با بیانِ هرچیزی، آن را تثبیت و متعین میکند و سیالیت و ابهامِ وجود را از بین میبرَد. از این روست که داستانها و نمایشنامههای بکت مدام کوتاهتر و کمحجمتر میشود. او میکوشد کارش را با کمترین بهرهگیری از شخصیت و وضعیت و مصادیق زبانی پیش ببرد، زیرا هرگونه ارجاع یا بازنمایی به تحریف امور میانجامد. هرچه کمتر بگوییم، بهتر گفتهایم.
بنابراین، نامناپذیر در لحظات حساس میکوشد روایت، تخیل، و آفرینش را کنار بگذارد و خود را تنها در ظلمت رها کند. ”آه بله، همه دروغ. خدا و انسان، طبیعت و روشنایی روز، فوارنهای دل و ابزارهای شناخت، همه ساختگی، از دَم، ساختۀ من، بدون کمک هیچکس، چون کسی نیست، که زمانی را که من ناچار میشوم از خودم بگویم به تأخیر اندازد. آن وقت دیگر بحث آنها نیست“ (278-9). این هنری است که بر زبردستی میشورد و نهفقط سازوبرگ تخیل و خلاقیت را دور میریزد، بلکه به بنیان ادراک و بودن در جهان نیز بدبین است. در اینجا گویی نوشتار نیز گاه از مرزهای منِ تنها درمیگذرد.
بنابراین او دیگر دربارۀ وضع خود چه میتواند بگوید؟ فقط از اشکهای مدامش میداند چشمانش باز است؛ و فقط از فشار ”ماتحتش“ میداند نشسته است. پس از این توصیفات به سراغ تعریف چهره میرسیم. میگوید اشکهایش بر ریشش جاری است، ولی بلافاصله جملهاش را تصحیح میکند: ”نه، ریش نه، مو هم نه، توپ صاف و گندهای بر شانههایم حمل میکنم، بیچهره، فقط چشمانی که حدقهاش مانده“ (279). تمام مشخصات جسمانی را دور میریزد، تا خیال هرگونه تسکین و آرامش را از سر بهدر کند. پشت پا زدن به تمام توهماتی که او را تا کنون سرپا نگه داشته بود، راهی است برای جستجوی دیوانهوارِ اصالت، با این هدف که به محور یا سرچشمۀ خلاقیت دست یابد، نه اینکه صرفاً ابژۀ خلاقیت بماند:
کلماتی بیخود و بیاساس، از روحی فرتوت و بهدردنخور، من عشق را آفریدم، موسیقی را، و بوی انگور شکوفا را، تا از خودم بگریزم. اندامها، فقدان، تصورش آسان است، خدا، گریزناپذیر است، اینها را تصور میکنید، آسان است، اصل قضیه تا حدی فروکش می-کند، چرتتان میبرد، لحظهای. بله، خدا، پدیدآورندۀ آرامش، هرگز اعتقاد نداشتهام، حتی دمی. (280)
برای پرهیز از قصهپردازی و دستیابی به نفسی مقدم بر روایتش، آشکارا تمام جسمانیتهای رمانهای قبلی را دور میریزد، و از قضا با این کار در نظر خواننده، پیوستاری میان شخصیتهای قبلی و خودش شکل میدهد: ”تمام این مرفیها، مالویها و مالونها، دیگر من را گول نمیزند. فقط مرا واداشتند وقتم را تلف کنم، بیهوده رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، درحالیکه برای حرف نزدن، باید از خودم میگفتم، فقط از خودم“ (278). دریغا که بعد پی میبرد او را از این مخلوقات خلاصی نیست و خودش هم متکی به پیوستار متنی است که میخواهد از آن بگریزد. کوششهای او برای یافتن اصالتی در ورای این روایتْ ناکام میماند و داستانها و شخصیتها –بازیل، ماهود، و سپس وُرم- یکیک از میان پرگوییهای بریدهبریدهاش سر برمیآورند. هم نامناپذیر و هم تمام این شخصیتها در قالب روایتی بیفرجام و درهمریخته در هم فرو میروند. بازیل از همۀ ”آنها“ منفورتر است؛ از همۀ این صداها یا حضورها، شکنجهگرها، فرستادهها، یا تعلیمگرها که خدا و مادر و چیزهای دیگر را به نامناپذیر میآموزند و میگویند در ”بالی“ –که به نام موطن ایرلندیِ مالوی شبیه است- ”گوهر گرانبهای حیات در حلقوم من حقنه شده“ (273). ولی نامناپذیر تصمیم میگیرد نام بازیل را عوض کند، زیرا ”دارد مهم میشود“ (283) و او را ماهود [Mahood] بنامد؛ نامی که یادآور خاستگاه و مادرانگی است (Ma یعنی مادر)، و نیز اشارهای به مفهوم بنیادین و جهانشمول انسانیت [Manhood] دارد. ولی ماهود دائماً با نامناپذیر ادغام میشود: ”صدای اوست که غالباً، همیشه، با صدای من درآمیخته، و گاهی آن را کاملاً خفه کرده است“. نشانۀ دیگری از سوژۀ منتشر و پراکنده، و عاجز از حدیث نفس. خلقوخوی شخصیتهایی که نامناپذیر میآفریند، هم بخشی از خود اوست و هم مانعی در برابر حدیث نفس او: ”دائماً صدایش به جای من حرف میزد، انگار با صدای من درآمیخته بود و نمیگذاشت بگویم کیام، چیام، تا قال این گفتن و شنیدن را بکَنم“ (283).
ماجرای ماهودِ یکپا که با چوبدستیاش تمام دنیا را دور میزند، بهسرعت به داستانی از زبان اولشخص دربارۀ خود او بدل میشود. او پس از گشتن به دور دایرههای گسترده، نهایتاً به خانۀ پدریاش میرسد. گرچه به تیررس فریاد تشویق خانواده رسیده است، ولی هنوز سالها طول میکشد تا دور آخر را تمام کند و به مقصد برسد، و در همین حین، ضجههای افراد خانواده را میشنود که در اثر مسمومیت جان میدهند. این ماجرا یادآور مضمون حرکت و جستجو برای خاستگاه در مالوی است. ولی در اینجا حرکت لنگلنگان راوی در منجلاب گندیدۀ والدین و همسر و خویشان، جستجو برای یافتن خانه را بسیار گزندهتر و نفرتانگیزتر از رمان قبلی تصویر میکند.
پیشتر گفته بود ”نایبخویشتنِ بعدیِ من مردی بیپا و شیاد در درون خمره خواهد بود“ و همین هم هست: ماجرای بعدی دربارۀ موجودی بیپا و بیدست در خمرهای بیرون رستوران است. فهرست غذاهای رستوران را صاحب آن به خمره چسبانده و آن را برای جذب مشتری، با فانوسهای چینی تزیین کرده است. همانگونه که حرکت در مالوی جای خود را به سکون در مالون میمیرد داد، مهمترین ماجراهای نامناپذیر نیز دربارۀ سفری است که تدریجاً به ایستایی فروکش میکند. این فروکش در عین حال، با نوعی تنزل و اضمحلال خصلتهای جسمانی نیز همراه است. موجود درون خمره یادآور توصیفات بریده-بریدۀ راوی در آغاز رمان است و سری شبیه توپ بزرگ بیچهره دارد. این هم ”یکی دیگر از قصههای ماهود است... که باید آن را همانطوری فهمید که برای من گفت تا بفهمم، یعنی دربارۀ خودم است“ (299)، بنابراین از همان آغاز به زبان اول-شخص روایت میشود. ولی اینبار به زمان حال، درحالیکه سفر مارپیچوار به سمت خانه را به زمان گذشته روایت کرده بود. این بدان معناست که روایت بهنوعی در حال نزدیک شدن به سرآغاز است.
نهایتاً این داستان هم رنگ میبازد، و وُرم –که ”نخستین نمونۀ نوع خود است“- برای به دنیا آمدن دستوپا میزند. در ادامۀ روال رمان و فروریختن آخرین بقایای جسم، این موجود نیز کمتر از دیگران خصلتهای بشری دارد. ولی هنوز به راوی متصل است و در عین حال نمیگذارد ”من“ حدیث نفس کند: ”من وُرمام، نه، اگر وُرم میبودم که این را نمیدانستم، این را نمیگفتم، هیچ نمیگفتم، هیچ نمیدانستم، وُرم میبودم“ (319). بنابراین باز هم مسئله بر سر حدیث نفس است: ”ولی دیگر این اولشخص لعنتی بس است، تمرکز آدم را به هم میزند“ (315). او در پی نوعی انسجام نفسانی است تا بتواند بگوید ”من“ و با آن یکی شود و با رسیدن به این وضع، بتواند ساکت شود. در بخشهای آخر نامناپذیر، الزام به سخن گفتن شدت میگیرد و کلمات در قالب عبارتهای بلندتر و هذیانآلودتری جاری میشود. دستوپا زدن برای تعین یافتن و ساکت شدن نتیجهای در پی ندارد. کل پنج صفحۀ آخرْ جملۀ واحدی است متشکل از عبارتهای کوتاه و نفسگیر که پس از تمام پیچوواپیچهای قبلی، شتابان به آهنگی موزون بدل میشود:
هرچه میگویم میشنوم، هرچه میشنوم میگویم، نمیدانم، این یا آن، یا هردو، میشود سه امکان، هرکدام را خواستی فرض کن، اینهمه داستان دربارۀ مسافرها، این داستانها دربارۀ افلیجها، همگی از مناند، لابد خیلی پیرم، یا کلکهای حافظه است، کاش میدانستم زنده بودهام یا نه، اگر زنده باشم، زنده بمانم، همهچیز ساده میشود، نمیشود فهمید، همین دهن آدم را سرویس میکند، جُنب نخوردهام، فقط همین را میدانم، نه، یک چیز دیگر هم میدانم، این من نیست، این را همیشه یادم میرود... (380)
در این عبارتهای منقطع و متوالی که حتی به پنج کلمه هم نمیرسند، اولشخص غالب است، هرچند همچون همیشه ”من“ ثباتی ندارد و با ضمایر دیگر در هم میرود و ضمیر سومشخص (جمع و مفرد) از آن بیرون میزند و ضمیر دومشخص معمولاً برای امر یا سرزنش خود به کار میرود. گاه آرزوی دست یافتن به سکوت نیز با حسرتی آمیخته به اضطرار رخ می-نماید. نامناپذیر پیشتر سخن گفتن را ”تکلیف“ یا تنبیهی مشقتبار میدانست، ولی حالا انبوه عبارتها و تشدید تنش سخن گفتن حتی دستگاه اخلاقیای را که مفهوم وظیفه و الزام یا گناه و تنبیه در آن معنی داشت را فرو میریزد. لحن راوی آنقدر مکانیکی میشود که دیگر این دغدغههای انسانی در جبر جملات گم میشود. حالوهوای متن از الزام تبدیل به پیشرانش میشود. البته نه بدان معنا که اراده بهکلی از لحن عبارتهای پایانی رخت بر بسته است. ولی خصلت مکانیکی متن و به تعلیق درآمدن نفسانیتی که به هیچ وحدت و تمامیتی تن نمیدهد، کاملاً با مفهوم متعارف نفس فردی یا ظرفیت-های اخلاقی برآمده از آن مغایر است.
آخرین سطر نامناپذیر یکی از مشهورترین جملات بکت است. جدا کردن آن از بافت مایۀ این تفسیر نادرست خواهد شد که عبارتی است به سبک کیپلینگ ، در تشویق به نستوهی و بردباری و به معنای آنکه در هر حال ”باید ادامه داد“. ولی عبارتی است بسیار رادیکالتر و بسیار تردیدآمیزتر از آنچه مینماید، خاصه آنکه در پایان رمانی آمده که یکپارچگی نفس و وحدت تجربه و حقانیت هرگونه اقتدار را متزلزل کرده است: ”من خواهم بود، سکوت خواهد بود، همانجا که هستم، نمی-دانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیشود دانست، باید ادامه دهی، نمیتوانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد“ (382).